شاگردی از استادش پرسید عشق چیست استاد در جوابش گفت به گندم زار برو وپر خوشه ترین شاخه را بیاور اما در هنگام عبور از گندم زار به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی شاگرد به گندم زار رفت وپس از مدتی طولانی بر گشت استاد پرسید
چه اوردی وشاگرد با حسرت جواب داد هیچ هرچه جلو میرفتم خوشه های پر پشت تر میدیدم وبه امید پیدا کردن پر پشت ترین تا انتها گندم زار پیش رفتم
استاد گفت عشق یعنی همین
داستان عبرت امیز 2
شاگرد پرسید پس ازدواج چیست
استاد به سخن امد گفت
به جنگل برو وبلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش که باز هم نمیتوانی به عقب برگردی شاگرد رفت وپس از مدتی کوتاهی با درختی برگشت
استاد پرسید که شاکرد را چه شود و او در جواب گفت به جنگل رفتم و اولین
درخت بلندی را که دیدم انتخاب کردم ترسیدم که اگر جلو برویم باز هم دست خالی برگردم استاد باز گفت از داواج هم یعنی همین